تحولات لبنان و فلسطین

کانون فرهنگی مذهبی بیت‌العباس(ع) نزدیکی‌های پل فجر است؛ جایی در محلات کمتر برخوردار شهر مشهد که می‌شود نام «حاشیه» را بر روی آن گذاشت. کار زهره قاسم‌زاده این است که خانه‌اش را در چنین محله‌ای به یک کانون فرهنگی تبدیل کرده؛ کانونی که در ابتدا قرار بود فقط یک کلاس آموزشی ساده باشد، اما ناگهان به پاتوق حضور خیران، پایگاه سر و سامان دادن به ازدواج جوان‌ها، پایگاه ورزش خانم‌های محل و... تبدیل شد. خانم قاسم‌زاده از تجربه چهار سال اداره این کانون فرهنگی می‌گوید؛ کانونی که یک طبقه خانه او را به خودش اختصاص داده و بیشتر از یک فرهنگسرا کار می‌کند. 

ازدواج آسان به برکت روضه امام رضا

اگر موافقید با ماجرای شکل‌گیری این کانون شروع کنیم
ماجرای شکل‌گیری این کانون از یک کلاس آموزشی شروع شد. ما این کلاس را در روضه‌ها گذاشته بودیم که دهه آخر صفر در خانه برگزار می‌کردیم. 

 این کلاس چه سالی برگزار می‌شد؟
سال 93. آن موقع من دیدم استقبال خوبی از کلاسی که برگزار کردیم، شد؛ برای همین طبقه بالای منزلمان دیگر گنجایش لازم را نداشت و باید جای بزرگ‌تری پیدا می‌کردیم. این طبقه هم دست مستأجر بود.

اصلاً چه جوری به ذهنتان رسید برای خانم‌ها کلاس آموزشی برگزار کنید؟
خب من قبل از آن تسهیلگر بودم و با بهزیستی همکاری می‌کردم. کارم هم در محلات حاشیه شهر مشهد بود. یعنی با مشکلات این مناطق آشنایی داشتم. برای همین به فکرم رسید که از این توانایی و چیزهایی که یاد دارم به نفع زنان محله خودم استفاده کنم. علاقه داشتم چیزی را که یاد دارم، به دیگران هم یاد بدهم. با همسرم صحبت کردم که به سهم خودم برای منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، قدمی بردارم. شوهرم هم طبقه پایین خانه را در اختیار من قرار داد. آن زمان با خودم فکر کردم که این بهترین فرصت است برای این که کارهایی را که دوست دارم، انجام بدهم. به شوهرم گفتم می‌شود از این طبقه برای کمک کردن به مردم استفاده کنیم. 

و کارتان را شروع کردید؟
بله. من با دست خالی و تنها با یک واحد ساختمان شروع کردم. به 70،80 نفری هم که به برنامه آموزشی‌مان می‌آمدند، جریان طبقه را گفتم و خواستم کمک کنند تا این مکان برای برنامه‌های بعدی و برنامه‌های جدی‌تری که در سرم بود، آماده شود. دو سه روزی بود که من به علت گرفتاری به این طبقه سر نمی‌زدم. کلید را هم به یکی از خانم‌ها داده بودم. بعد از دو روز که به پایین سر زدم، دیدم به همت خانم‌ها بعد از رفتن مستأجر کل طبقه شسته شده. هر کسی هم از خانه‌اش فرشی آورده بود و خلاصه اینجا فرش شده بود. این‌طوری بود که اینجا کم‌کم شکل گرفت. حتی با کمک خیری که آهن مورد نیاز ما را تقبل کرد، حیاط را هم مسقف کردیم تا فضای بیشتری برای برنامه‌ها داشته باشیم. در داخل هم تغییراتی دادیم که مناسب اجرای برنامه‌ها بشود.

هزینه تعمیرات و تغییرات را از کجا آوردید؟
با همت خانم‌هایی تأمین شد که در برنامه‌ها شرکت می‌کردند. یعنی هر کدام از دوستانی که به عنوان خادم این جا کار می‌کردند، به هر طریقی بود به بیت کمک کردند. یکی گوشواره‌اش را فروخت، یکی انگشترش را و خلاصه هر کس به هر طریقی توانست کمک کرد تا کار راه بیفتد.

و اول کار را با چه برنامه‌ای شروع کردید؟
برنامه اول ما راه‌اندازی مهد قرآن بود. چون قبل از آن در محله مهد نداشتیم. برای اینکه این کار را شروع کنیم، دو نفر از خانم‌ها رفتند و آموزش‌های لازم را دیدند. بعد هم در یک اتاق کوچک آموزش 15تا بچه را شروع کردند. خوشبختانه آن قدر هم خوب کار کردند که خانواده‌های متقاضی بیشتر و بیشتر شد و به جایی رسید که دچار کمبود جا شدیم و کم‌کم نتوانستیم به همه متقاضیان سرویس بدهیم. بعد برای این که منسجم‌تر پیش برویم، کارگروه‌های مختلفی راه‌اندازی کردیم. کارگروه شناسایی نیازمندان، کارگروه ازدواج آسان، کارگروه ورزش و بانوان، کارگروه اردوها و غیره. هر کدام از خانم‌ها هم مسئولیتی دارند که کارها بهتر پیش برود. 

کارگروه ورزش و بانوان چه کاری انجام می‌دهد؟
ما دیدیم اینجا باشگاه ارزانی که به خانم‌ها خدمات بدهد، نیست. مثلاً هرماه 30 هزار تومان از هر نفر می‌گرفتند. برای همین ما این کارگروه را راه انداختیم و با هفته‌ای 1000 تومان به خانم‌ها خدمات دادیم. با این کار خواستیم هم خانم‌ها بیشتر ورزش کنند و هم هزینه زیادی برای این کار صرف نکنند. 

از ازدواج آسان گفتید. این کارگروه با چه هدفی راه افتاد؟
یادم هست خانمی پیش من آمد و گفت دختری را برای پسرش سراغ دارد، ولی چون مادر ناتنی دارد، می‌خواهند او را با وجود سن کم به مرد مسنی بدهند و دختر راضی به این ازدواج نیست. از طرفی چون خانواده پسر هم دستشان تنگ بود، نمی‌توانستند برای ازدواج این دو جوان کاری بکنند. تا آن زمان ما سفره عقدی نداشتیم و این ماجرا موجب شد که سفره عقدی تدارک ببینیم. یکی از خانم‌ها که خواهر شوهرشان قبلاً مزون عروس داشت و جمع کرده بود، به خاطر این ماجرا همه وسایل مزون خودش را به ما داد و سفره عقد ما جور شد. با محضر هم صحبت کردیم که خوشبختانه قبول کردند عقد این دو جوان را رایگان انجام بدهند. البته بعد از آن هم هر عقد اینجا را نیم‌بها قبول کردند. با شورای محل هم صحبت کردیم و یک کارت هدیه برای داماد گرفتیم. یکی از خانم‌ها هم برای عروس و داماد ساعت گرفت و خلاصه کیک و پذیرایی هم داشتیم که خانم‌ها با هزینه خودشان آماده کردند. 

پس این بهانه و انگیزه‌ای شد که شما به سمت ازدواج آسان بروید؟
بله. همین طور شد.

جهیزیه هم به عروس و دامادهای نیازمند می‌دادید؟
نه. جهیزیه نمی‌دادیم، اما باز اتفاقی موجب شد که جهیزیه بدهیم.

چه اتفاقی؟
بعد از 2 ماه از ماجرای عقد این دو جوان به ما خبر دادند که مادر ناتنی همان دختر او را از خانه بیرون کرده و جهیزیه‌ای هم ندارد که به خانه خودش برود. وضع مالی پسر هم روبه‌راه نبود. با بقیه خانم‌ها صحبت و همفکری انجام شد و بعد از بازدیدی که از خانه آن‌ها در یکی از روستاهای اطراف مشهد داشتیم، به این نتیجه رسیدیم که باید دوباره دست به کار بشویم و به این دو جوان در حد توانمان کمک کنیم. خلاصه یادم هست در عرض دو روز جهیزیه‌ای برای این دو جوان تهیه شد.

چه جالب! در عرض 2 روز جهیزیه کامل شد؟
بله. برای خود ما هم جالب بود. دو وانت جهیزیه آماده کردیم و مقداری وسیله هم با ماشین‌های سواری به خانه نوعروس بردیم. همه چیز هم برای زندگی این دو جوان جور شد، از سرویس چوب و تخت و روتختی تا یخچال و بخاری و هر چیز دیگری که برای شروع یک زندگی لازم است. یادم هست وقتی وسایل را به خانه داماد بردیم و خانم‌ها وسایل را چیدند، داماد سجده شکر کرد. 
این صحنه خیلی برای ما تأثیرگذار بود. آن لحظه همه ما حس خوبی داشتیم و خوشحال بودیم که خدا کمک کرد و آن اتفاق خوب افتاد.
این موجب شد که تهیه جهیزیه برای دختران بی‌سرپرست تبدیل به یکی از فعالیت‌های ما بشود. 

یادتان هست چه مبلغی برای جهیزیه دختر و پسری که گفتید هزینه کردید؟
نه. چون شکل تهیه جهیزیه هم متفاوت بود، مثلاً خانمی برای خودش همان روزها چرخ گوشتی قسطی خریده بود، اما چون این ماجرا پیش آمد، همان چرخ گوشت را قبل از این که یک بار هم از آن استفاده کند به عروس هدیه داد. اجاق گاز، بخاری و بقیه چیزها همگی به همین شکل جور شد. بعضی اقلام را هم خود خانم‌ها تهیه کردند. 

از کاری که می‌کنید راضی هستند؟
ببینید ما اینجا همراه جمعی از خانم‌ها جمع شده‌ایم و هر کدام از این افرادی که این جا به عنوان خادم کمک می‌کنند، کار خودشان را به نحو احسن انجام می‌دهند. چون با عشق کار می‌کنند و هدف آن‌ها هم رضایت خداست. 

در این مدتی که این کانون را راه‌اندازی کرده‌اید، چه اتفاق خاصی در زندگی شما رخ داد که برای شما قابل تأمل بود؟
کار همسرم به عنوان یک حامی و به عنوان کسی که سرمایه‌اش را در این کار صرف کرد تا این کانون شکل بگیرد، برای من خیلی تأمل‌برانگیز بود. همسرم زمانی هم سهام داشت و هم زمین، ولی اکنون هیچ کدام را ندارد. البته یک زمین دیگر هم مانده که آن را هم گذاشته که به قیمت خوب بفروشد تا بتوانیم این کانون را از نظر متراژ و دیگر امکانات توسعه بدهیم.

وقتی شما این همه وقت برای کاری که شروع کرده‌اید، می‌گذارید، حتماً باید از بخش‌هایی از زندگی شخصی خودتان بزنید؟
بله. حتی گاهی این مسئله موجب می‌شود بعضی‌ها دیگر دور و بر آدم نیایند، اما برای من کاری که شروع کرده‌ام مهم است. من زمانی خیلی اهل میهمانی دادن بودم، اما الان اگر قرار است هزینه‌ای بشود، باید برای این مجموعه بشود. شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که من 3 سالی می‌شود که میهمانی نداده‌ام. چون حالا خانواده بزرگی دارم که باید در کنار آن‌ها هم باشم و این موجب می‌شود که از بعضی از روابطی که قبلاً خانواده ما با دیگران داشت، کم شود.

برایمان از خاطرات خوبتان در این مدت هم بگویید.
یک روز فرد خیری آمد و گفت بچه‌های یتیم هر آرزویی دارند، بنویسند. بچه‌ها هم آرزوهایشان را نوشتند. دو هفته بعد همزمان با شب تولد امام رضا(ع) آن بنده خدا تماس گرفت و وقتی آمد، دیدیم آرزوهای بچه‌ها را برآورده کرده است که البته خودش می‌گفت این کار را با کمک خیرین انجام داده است. خلاصه آن شب با همدیگر به خانه بچه‌ها رفتیم و هدیه‌های آن‌ها را یکی‌یکی دادیم. باید آن شب می‌بودید و می‌دیدید که بچه‌ها چه قدر ذوق کرده بودند و چه قدر خوشحال شده بودند که به چیزی که دوست داشته‌اند، رسیده‌اند.
برای یکی دوچرخه آورده بودند، برای یکی تبلت و چیزهای دیگری که بچه‌ها خواسته بودند. آن شب هم از آن شب‌هایی بود که حال همه ما که شاهد این صحنه‌ها بودیم، خیلی خوب شد. چون داشتیم شادی بچه‌های یتیم را می‌دیدیم. 
یک بار هم برنامه جشن روز دختر بود و از قبل اعلام کرده بودیم که فقط دخترها می‌توانند در برنامه شرکت کنند. آن روز 450 دختر برای شرکت در برنامه آمده بودند. یادم هست آن قدر استقبال شده بود که جای سوزن انداختن نبود و اصلاً دیگر کسی نمی‌توانست وارد بشود. یکی از مادران اصرار می‌کرد که دخترش داخل بیاید، اما حتی برای یک نفر هم جا نبود و من آن جا دیدم که مادر آن دختر گریه می‌کند. همان جا با خودم فکر کردم‌ای کاش این جا خیلی بزرگ‌تر از این 200 متر بود تا من و بقیه خانم‌هایی که این جا کار می‌کنیم، شرمنده هیچ مادری نشویم. یادم هست در آن برنامه برای پذیرایی از دخترها پاستیل، پفک و آلوچه تهیه شده بود که دخترها خیلی دوست دارند.آن روز با کلانتری محل هم صحبت کرده بودیم و نماینده آن‌ها از خطرات فضای مجازی خیلی مختصر و مفید گفت و بعد هم دو کلیپ برای دختران پخش کردند.
 یعنی در مجموع هم خواستیم روز جشن، دخترها شاد باشند و یک خاطره خوب برای آن‌ها درست بشود و هم خیلی حساب شده چیزهایی را هم به جمع آن‌ها آموزش بدهیم که به درد آن‌ها بخورد و خسته کننده هم نباشد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.